سلام بر آغاز عشق و سلام بر آزاد مرد عشق و ایثار
دفتری که به نام او باز می شود هرگز بسته شدنی نخواهد بود .
هر کس که به درخت وصالش آویخت هرگز جدا نخواهد شد.
هر محرم همراه با خانواده به مراسم می رفتم اما این محرم برام فرق کلی داشت و رفتن به حسینیه هم حال دیگری...
اون شب یه دوست خوب رو بعد از چند سال ملاقات کردم دلم براش تنگ شده بود.
هیئت داشت جلو می رفت و مردم هم در پی...
داشتم به دوستم نگاه می کردم که اونم نگاهی پر سوزبه من کردو یه مرتبه فرو ریخت دست باز کرد و منو به بغل گرفت و می گفت نمی دونم که چگار کنم تو بگو!!!
من که حیران شده بودم گفتم چی بگم من که نمی دونم چی شده
و وقتی به اون خوب نگاه کردم دیدم تو چهرش پر حرفه پر درد و یه حاجت...
به سرش دست کشیدم و گفتم مریم به من نمی گی که چی شده ..
اونم بعد از یه مکث گفت نمی خواستم تورو هم ناراحت کنم..
من اصرار کردم خلاصه اونم با صدای لرزان گفت:
قضیه از روزهایی شروع می شه که تعطیلات تابستون شروع شده بود و ما به اتفاق خانواده عموم و عمه بزرگم به سفر رفتیم.
و من هم با همه خستگی باز به نوشتن پرداختم ...
در حین دیدن شهر با یه خانوم ارومیه ای آشنا شدم
و بعد از دوستی مفصل فهمیدم دوست مهربونم از مسلمانان اهل سنت که بعد فهمیدم عاشق (امام حسین ع)هم هست.
ادامه داستان در اینجا
سلام بر آغاز عشق و سلام بر آزاد مرد عشق و ایثار
دفتری که به نام او باز میشود هرگز بسته شدنی نخواهد بود .
هر کس که به درخت وصالش آویخت هرگز جدا نخواهد شد.
هر محرم همراه با خانواده به مراسم می رفتم اما این محرم برام فرق کلی داشت و رفتن به حسینیه هم حال دیگری...
اون شب یه دوست خوب رو بعد از چند سال ملاقات کردم دلم براش تنگ شده بود.
هیئت داشت جلو می رفت و مردم هم در پی...
داشتم به دوستم نگاه می کردم که اونم نگاهی پر سوزبه من کردو یه مرتبه فرو ریخت دست باز کرد و منو به بغل گرفت و می گفت نمی دونم که چگار کنم تو بگو!!!
من که حیران شده بودم گفتم چی بگم من که نمی دونم چی شده
و وقتی به اون خوب نگاه کردم دیدم تو چهرش پر حرفه پر درد و یه حاجت...
به سرش دست کشیدم و گفتم مریم به من نمی گی که چی شده ..
اونم بعد از یه مکث گفت نمی خواستم تورو هم ناراحت کنم..
من اصرار کردم خلاصه اونم با صدای لرزان گفت:
قضیه از روزهایی شروع میشه که تعطیلات تابستون شروع شده بود و ما به اتفاق خانواده عموم و عمه بزرگم به سفر رفتیم.
و من هم با همه خستگی باز به نوشتن پرداختم ...
در حین دیدن شهر با یه خانوم ارومیه ای آشنا شدم
و بعد از دوستی مفصل فهمیدم دوست مهربونم از مسلمانان اهل سنت که بعد فهمیدم عاشق (امام حسین ع)هم هست
بله اون آنچنان از امام حرف می زد که من احساس کردم اون از ما بیشتر ایشون رو می شناسه و چه زیبا با کلام و لحجه ترکی از امام حسین می سراید....
فقط من موندم که چی می تونم به اطلاعات اون اضافه کنم
و همش گوش می کردم تا اینکه دیدم اون اشکش سرازیر شد ..
دلیل شوپرسیدم اونم اینطور گفت من شرمنده امام حسینم!!!
بعدم با اصرار گفت که از ایشون (امام حسین)یه چیز خواستم که خیلی سخته اما ....
بازم امید وارم وازش می خوام برام این حاجتمو روا کنه و..
از من اصرار و از اون که نمی گفت و فقط گفت اگه بگم تورو هم ناراحت می کنم و نمی خوام که اینجور پیش بیاد و باید
همه چیز با خوشحالی و خاطره خوب تموم بشه
من هم اون موقع دست از اصرار برداشتم تا....
حلا دوسه روزه که با یک تلفن همه چیز برامغمناک شده و من موندم..
حالا از مریم پرسیدم که اون تلفن از سولماز دوستت بود؟
که بازم مریم به گریه افتاد و من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم زودتر بگو
بعدش مریم گفت داداش سولماز زنگ زد و خبر بدی به من داد .
واز طرف مریم پیغام داد که حلالش کنم
و بعد از کلی اصرار یه شماره از سولماز ازش گرفتم که مربوط به بیمارستان ارومیه بود
وقتی به هزار زحمت که تونستم به سولماز صحبت کنم اشکم امان نمی داد
اخه اون هنوز جوان بود در اخر فهمیدم سرطان تمام بدن اونو گرفته
اون فقط ازمن خواهش کردکه توی ایام محرم از آقا امام حسین (ع) شفاشو بگیرم
منم که احساساتی شده بودم به اون گفتم محال می بینم که کسی به آقا رو بندازه و آقا روشو نگیره
بعدم با یه اطمینان بالا که خودم هم موندم که چطور اینو گفتم به سولماز قول دادم که آقا شفاعت میکنه و اونم حتماً سلامتی شو بدست می یاره
حالا من موندم که اگه امام شفاعت نکنه و سولماز از دست بره من چی کار کنم؟
من هم به اون حق دادم ولی مادرم به اون دلداری داد و گفت همه از خدا و از آقا امام حسین شفاشو می خوایم باشه که انشا الله روی یکی از ما رو بگیرن
منم هم با همه سوز و نیاز از خدا و امام خواستم
و با وساطت پدرم هر هشت شب از بلندگو اعلام می شد
وهمه شفای همه بیماران و سولماز رو از خدا و امام می خواستن
تا اینکه شب آخر مریم با اون گریه و زاریاش دل همه رو سوزاند ومن هم که دوستم بود بیشتر از همیشه با اون همدردی می کردم
اما اون شب هم مثل بقیه شب ها تمام شد
و شب شام غریبان من دیگه مریم رو ندیدم و هر چی به منزلشون تلفن زدم کسی جواب نداد
خلاصه بعد از دو سه روز یه مرتبه زنگ تلفن و یه موجزه ....
خبر خوشی که منو از خود بی خود کرد
مریم بود و یه خبر خوب اونم از چه نوعش..
شب شام غریبان مریم به مادرش می گه که دیگه نمی رم حسینیه
اخه چقدر خواهش کنم مثل اینکه فایده نداره و به همین دلیل نیامد به مراسم
بعد از چند ساعت که با زنگ تلفن از جا کنده می شه
مریم می گفت یه خانوم به اون زنگ می زنه و یه حرفایی میزنه که اون متوجه نمیشه
اخه با لحجه ترکی صحبت می کنه و بعد هم تلفن اشغال می زاره و..
مریم هم هر کاری می کنه نمی تونه با اون شماره تماس بگیره
و اما بعد از دوازده ساعت داداش سولماز زنگ میزنه و میگه که دیشب سولمازو برای آزمایش خون که می برن می فهمن که آزمایشات اون جواب خوبی داشته
و امروز هم مجدداً این کارو کردن بازم جواب آزمایشات سولماز خیلی خیلی خوب بوده
و لی سولماز حرف نمی زنه خاموش خاموش شده و گاهی صدای شما (مریم)مکنه
و مریم با گریه میگفت الان بعد از دو روز سولماز به حرف آمده و با من صحبت کرد
اون فقط گفت من دیگه مال خودم نیستم مریم جان هر چی که برام پیش آمده بی ارتباط با شما و اونخوابم نیست
من هر چی می پرسم چه خوابی جواب نمی ده
و بعد اون اتفاق من همیشه اون شب و اون محرم رو هرگز فراموش نمی کنم
اره محرم وقتی میاد غم غریبی رو می یاره و اما با رفتن اون خیلی دلها سبک میشه و خیلی غم ها به پایان میرسه
و خیلی افراد آدم می شن و خلاصه محرم هم مٌهر بندگی به پیشانی بعضی از ما ها می زنه
پس بشتابین که مٌهر نخورده وعقب افتاده از این قافله نباشیم
اینم یه خاطره از دفتر محرم بود و نظر شما چی هست من نمی دونم